زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

فرشته کوچولوی خدا

فرشته های مهربون ممنون!!!!!

سلام عزیز دلم نزدیک غروب آفتاب دیروز یه اتفاق خیلی بد افتاد بابایی رو تخت خوابیده بود و ما رفتیم که بیدارش کنیم شما رو گذاشتم کنار بابا که با ترفند های مخصوص خودت بابا رو بیدار کنی وقتی بابا بیدار شد چشمت خورد به کمد اسباب بازیهات و رفتی به طرفش بابایی گفت مواظبت باشم منم اومدم به طرف پایین تخت و کنارت نشستم و مواظبت بودم شما هم ایستاده بودی و لبه پایینی تختو گرفته بودی که یکدفعه دیدم با سر افتادی پایین الهی بمیرم اصلا نفهمیدم چی شد آخه بالا سرت نشسته بودم و مواظبت بودم ولی............من که دستام به شدت میلرزید و شروع کردم به گریه کردن بابایی تورو بغل کرد وبردت بیرون از اتاق منم با ترس و وحشت از اینکه نکنه چیزیت شده نکته جایی...
27 مهر 1390

زهرا و سال تحصیلی 90!!

سلام همه هستی ام امروز حدودا 27 روز از آغاز سال تحصیلی میگذره و ما  تقریبا به وضعیت موجود خونمون عادت کردیم بابایی امسال ارشد قبل شد و همه رو (مخصوصا منو) ذوق زده کرد آخه بابایی خیلی به درس علاقه داشت ولی به دلیل افتادن در دام عشق ترم 7لیسانس ازدواج کرد و نتونست ارشد قبول بشه و من همیشه از این موضوع ناراحت بودم و سعی میکردم شرایط براش مساعد شه تا بتونه ادامه تحصیل بده که به لطف خدا و تلاش خودش امسال این اتفاق خوب افتاد. ولی خوب برای من و شما شرایط سختیه، بهتره وضعیت موجود خونمونو برات کامل توضیح بدم: طبقه اول( خودمون): بابایی شنبه تا دوشنبه از صبح تا ظهر کلاس داره بعدشم باید بره شرکت تا 7 یا 8شب اضافه کاری وقتیم میرسه خونه هم...
27 مهر 1390

پیتزای لعنتی!!

سلام عزیز دلم چند روزی نرسیدم برات مطلب بذام مامانی رو ببخش آخه چند روزی مریض شده بودی الهی مامان بمیره حالت خیلی بد بود همشم تقصیر من بود. بذار بیشتر توضیح بدم: دوشنبه هفته پیش به اصرار بابایی شام رفتیم بیرون و پیتزا خوردیم و شما هم به خاطر اصرار زیادت یه کمشو خوردی ولی اصلا فکرشو نمیکردم برات بد باشه آخه برای چکاب یکسالگی که بردیمت پیش دکترت دیگه بهمون برنامه خاصی نداد و گفت غذای خودتونو بجز سوسیس کالباس و هله هوله های سوپری بهش بدین و خوب پیتزای ما هم گوشت و مرغ و قارچ بود.... وقی رسیدیم خونه یک ساعت نگذشت که افتادی به استفراغ چیزی نمیگذشت که تشنت میشد و شیر یا آب میخواستی و منم بهت میدادم و دوباره چند دقیقه بعد اونا رو بالا می ...
26 مهر 1390

ادامه عکسهای چادگان

سلام نازگلم یه چند تا عکس دایی محمد تو چادگون ازت گرفته بود که تازه به دستم رسیده والان برات میذارم زهرا جان عمه طاهره میخواد چشمای نازتو ببینه میشه عینکتو برداری الهی قربون دخترم بشم که به به حرف مامانش گوش میده این عکسم تو گوشی دایی محمد کشف شد که بدون شرحه هواداران عزیز میتونن نظرشونو در مورد این عکس بگن   ...
10 مهر 1390

"روزت مبارک"

      برای دختر گلم یه آسمون عشق میارم برای ناز اون چشاش سخاوت هدیه میارم یک دل پر امید و مهر ، ترانه ساز غصه ها هدیه ام به دخترم ، همون قشنگ نازنین دخترم روزت مبارک       این دسته گل تقدیم به دسته گل زندگیمون زهرا   ...
8 مهر 1390

سفر به چادگان

سلام دردونه جونم ٥شنبه و جمعه گذشته خانم طلا رو برای دومین بار بردیم چادگان اما این بار با یه جمع شلوغتری رفتیم و خیلیم خوش گذشت ولی چون شما تازه راه افتاده بودی و هی تپ تپ می افتادی نیاز به مراقبت شدید داشتی و من مجبور بودم مدام کنارت باشم با این حال چند بار بد جور افتادی و گریت گرفت ولی خدا رو شکر چیزیت نشد واای از شب دوم برات بگم که بلال درست کرده بودیم و همه داشتیم میخوردیم که شما هوس کردی و از بس علاقه نشون دادی مجبور شدم یه کم بهت بدم هرچند بقیه میگفتن "دلش درد میگیره ""بهش نده"ولی.....چشمت روز بد نبینه(البته شب بد ) که نصف شب از دل درد بیدار شدی و با جیغ و دادت همه رو بیدار کردی  یکی تو آشپزخون...
6 مهر 1390

زیتون !!!!

سلام ناز گلی ماه رمضون برای اولین بار بود که با زیتون!!!!آشنا شدی و خیلی بهش ابراز علاقه کردی کم کم به این نتیجه رسیدم که باید زیتونا رو از دست نازگلی قایم کنم چون اگه زیتونا رو میدیدی میخواستی همشونو گاز گازی کنی و............ بابایی میگفت زیادیش ضرر داره و فقط یکی دو تا میذاشت بخوری. چند روز پیش که با عمه و مامان احترام رفته بودیم خرید چشمت خورد به یه مغازه زیتون فروشی وشروع کردی به بهانه گرفتن وگریه کردن  من و مامان احترام و عمه به زحمت تونستیم حواستو پرت کنیم و از اونجا فرار کنیم. عزیزم بزرگتر که شدی هر چقدر زیتون دلت خواست میتونی بخوری ...
5 مهر 1390

گز آرامش بخش گریه های شبانه زهرا!!!!!!!!!

چند شب پیش طی تلاش فراوان بابایی و مامانی ساعت ١٠ شب خوابیدی و ما کلی ذوق کردیم که دیگه داری یاد میگیری شبا زود بخوابی و صبح زود پاشی تا اینکه ساعت حدود یک ربع بود که باصدای گریت بیدار شدیم هر کاری کردیم آروم نشدی و فقط به در اشاره میکردی و میخواستی بری بیرون!!! به ناچار بغلت کردم و با بابایی رفتیم تو کوچه یه کم راه رفتیم و برگشتیم تو خونه که دوباره شروع کردی به گریه کردن و عمه اینا رو بیدار کردی یه دفعه دیدیم عمه داره میاد پایین و یه گز تو دستشه تا چشمت خورد به گز آروم شدی و نشستی تا  برات بازش کنم گزتو خوردی و خوابیدی!!!!! ...
5 مهر 1390

دندون!!

سلااااام جیگرم مامانو ببخش عزیزم خیلی وقته برات مطلب نذاشتم آخه این چند روزه خیلی بهونه گیر شدی چون داری دندون در میاری یه کم هم تب داشتی البته خدا رو شکر الان بهتری فعلا چهار تا دندون خوشکل بالا داری دو تا هم پایین که فک کنم تو چند روز آینده دو تای دیگه اون پایین در بیاری مبارکت باشه عزیزم   ...
2 مهر 1390

پیشرفتهای دخمل ناناز

سلام خوشکل مامان میدونی تو این مدت چقدر پیشرفت کردی الهی قربون راه رفتنت برم خیلی باحال راه میری یه چند قدم میری بعد که تعادلت به هم میخوره و میخوای بیفتی یه دفعه مسیرتو عوض میکنی تا وانمود کنی اصلا نمیخواستی بیفتی این نی نی ها هم تو کف راه رفتن شما موندن واااای از حرف زدنت نگفتم دیشب چند بار گفتی "عمه" که کلی مامان احترام و عمه برات ذوق کردن "بابا"و "ماما" و "دد" و"نه" هم کلماتی هستن که قبلا میگفتی ازغذا خوردنت بگم که دوس داری قاشق بزرگ بگیری دستت و خودت از تو قابلمه بخوری قربون دختر با هوشم بشم میدونی پیشرفت بعدیت اینه که بعضی عروسکاتو به اسم میشناسی مثلا وقتی میگم سارا رو بیار بهش غذا بده میاریش و قاشقو به طر...
2 مهر 1390
1